یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخـور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخــــــــــــت چمن
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد
زهد با نیت پاک است، نه با جامهی پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد
شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت
خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد
سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند، و تماشای تو زیباست اگر بگذارند، سند عقل مشاع است، همه میدانند. عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند
تنهایی تو و غزل من - دو چیز نیست
زین توامان - همیشگی من! گریز نیست
همواره ما شبیه به هم دوره میشویم
با آن شباهتی که در آیینه نیز نیست
«گاهی دلم برای خودم تنگ میشود»
دایم برای تو که جز اینم عزیز نیست
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.